از عروسی می اومدند. کلی حرف زدیم و خندیدیم. NZZ داشت بین دوستاش میگشت و عکس نشونم میداد برای ازدواج. ZZN قیافش شبیه شیر شده بود. بهش گفتم :)))
توی راه برگشت زنگ زدم خانواده بیان دنبالم فلان جا بریم اونجایی که شیرپسته خرماش خوبه. نشستیم و خوردیم و خندیدیم. شیرپسته خرمای اونجا یجوریه که آدم مهربون میشه :)
اونجا نشسته بودیم که یکی زنگ زد به بابا. جواب داد گفت خانم اشتباهه چند بار هم زنگ زدین شما. مامان و KMS گفتن این مادرYGHهه! نگاه کردم دیدم بله. شماره باباشه. مادره میخواد دختره رو بگیره مدام اشتباهی با گوشی باباهه به بابای من زنگ میزنه. از ظهر تا شب! KMS به شوخی میگفت بابا بگو بذار دخترشون رو بشناسن :)))
قیافش فقط موقعی که مادرش بهش میگه چرا زنگ میزدم بهت یک مرده جواب میداد میگفت اشتباهه!
PKG هم اونجاست با اهل خانواده. زهرا گفت بیا بریم ما و صادق اینا هم با ابولفضل میریم. KMS گفت میری باهاشون؟ گفتم من بدون شماها جایی نمیرم -تا این حد خانواده دوست!- و جدا از اون به دلایل پاراگراف بالا موافق رفتن نیستم (مادر یاس رو ببینه باز فیلش یاد هندوستان میکنه، کلا خانوادم دوستش دارند) ولی نه. اگر هم بخاطر KMS برم میرم توی بیابونی کوهی همونجا برای خودم خلوت میکنم. البته حیوون زیاد داره. نه نمیدونم. نرم بهتره.
JAF گفت بیا دو نفری توی راه مشروب بخوریم که گفتم SHJ هم بردار سه تایی باشیم. تو حالش نبود ولی قبول کرد. فرداش هم امیروآرش با خودشون ظهر که اومدن مشروب آوردن. PKG هم میگه دو سه روز دیگه بیا با هم بریم بخوریم. RPA هم مثل همیشه و بیشتر از همه. معده ام خراب شده. رفلکسش شدید شده و من باید دوری کنم. هم سیگار و هم مشروب داره معدم رو اذیت میکنه. باید بگم نه. باید بگم نه. باید بگم نه.
دیشب PGK برای بابا و مامانش تولد گرفته بود (تولد مامانش بود ولی باباش هم چون ده دوازده روز دیگست با هم گرفتند) خسته و کوفته از باغ اومدم با AAM رفتیم اونجا.AAM قبلا میخواست با یک دختر هجده ساله ازدواج کنه و به قول خودش عاشق هم شده بودن (خودش48 سالشه) دیشب میگفت تموم شد و خانواده طرف مخالف بودن و مثل پسرای هجده نوزده ساله ناراحت بود! چی بهش بگم آخه! کلی باهاش حرف زدم که آقاجان تو باید نهایتا با یک دختر سی-سی و خورده ای ازدواج کنی. خیلی باهاش حرف زدم. کاش گوش بده به حرف.
توی راه برگشت هم با DAM درست و حسابی حرف زدم و گفتم احمق الان باید ازدواج کنی نه که مثل احمقا بگی "نه مگه دیوونم" آخه اهل هیچ تفریحی هم نیست باباش هم وضعش خوبه و خودشم پیش باباش کار میکنه بعد سر این که قبلا NAT رو میخواسته و NAT رفته با یکی دیگه، تیریپ همه دخترا بدند و من با کسی ازدواج نمی کنم و الان دارم عشق و حال میکنم و . برداشته (خاک تو سرش. عشق و حالش کجاست. از بس مثبته بی شعور) دلم میسوزه که این حرفا رو بهش میگم. به نظرم گزینه خوبیه برای دخترا. ساده، مثبت، احمق، وضعش خوب، خودشم توی دست دخترا عین موم. چی از این بهتر!
DAJ دیشب توی مهمونی این قدر جلف بازی درآورد که حالم رو بهم زد. جلو بقیه میگه بیا ما هم رو ببوسیم. ذره ای شعور نداره این دختره.
KMS اگه توی مهمونی نبود که باهاش دو کلام حرف بزنم و دو تایی بخندیم به همه مسخرگی مجلس، یقینا خودم رو از پنجره مینداختم پایین از بس مهمونیش حال بهم زن شد.
این قدر توی این دو روز کم خوابیدم که الان دارم بزور سرم رو بالا نگه میدارم.
پی نوشت: اون یک شهر دیگه است. بهش گفتم میام ببینمت میگه نه چه کاریه این همه راه بیای همین جا پشت تلفنی حلش میکنیم.
شب جمعه با کلی پیگیری PGK گفته بود بریم بیرون من مشروب میارم. این PGK داستان داره! این کسیه که شب بیرون میمونه مامان باباش اول اونو میکشن بعد خودشونو. چه برسه به این که بفهمن سیگار میکشه و این که مشروب میاره :)) خلاصه من و RPA و SHJ رفتیم دنبال PGK که بریم باغ RPA . دردسرتون ندم، من همیشه نوشتم رو حرف چند نفر نمیشه اعتماد کرد یکیش همین PGKاست. رفتیم دیدیم قدر یک نفر آورده! به خیلی ها گفته بودم بیاین بریم همه غیر همین ها گفتن نه. باز خدا رو شکر گفتن نه وگرنه از PGK رو زنده زنده شرابش میکردن. ولی خیلی خندیدیم.
شب میخواست برگرده بچه ها گفتن میخوای برگردی برگرد، ما میمونیم!! هیچی دیگه شب موند. صبح خواب موند دیرتر رسید سرکارش ما سه تا هم خوابیدیم و ظهر برگشتیم :))
درباره این سایت